من در این گوشه دنیا خیلی خسته تر از آن هستم که بخواهم ناز کنم و در نوشتن قر و فر بیایم. دیگر نه در نوشتن که در آب خوردن و خوابیدن و راه رفتن و نشستن و برخاستن هم ناز نمیکنم. برای من تقریبا همه چیز تمام شده. نه اینکه ناامید باشم بدتر از آن هیچ حسی ندارم و نه اینکه خسته باشد هزار بار بدتر تنهایم و هزار بار بدتر نمیدانم چرا تنهایم. درست این باید حس مرگ باشد.
من رفته ام ولی هنوز جسمم اینجاست. ظاهرا از خودم جا مانده ام. و حالا دارم مینویسم تا یادم نرود که جا مانده ام تا اگر فرصتی شد وقتی بی وقتی بار و بنه ام را جمع کنم و از این دیار هم بروم و کدام بار و بنه من که چیزی ندارم جز...هیچ بله دیگر واقعا چیزی برایم باقی نمانده و حتی خاطراتم غبار شده و باد آنها را برده...
کم کم باید با خودم خداحافظی کنم
نوشته شد در ظهر 11 آبان 1399